گاهی که دارم از تو خیابون رد میشم، یا دارم تو خونه زندگی میکنم، یک دفعه یک چیزی میبینم، یک خاطرهای میاد تو ذهنم و یا حتی یک بو یا یک آهنگ من رو میبره دور دور دور. خیلی دور. میشم مثل جنزدهها. مات میشم. مبهوت میشم. گم میشم تو هزار توی خاطرههایی که صدتاشون تلخن و صدتاشون شیرین. یک دفعه یاد یک نفر میفتم. گاهی حتی نمیدونم که دقیقا کی هست اون. یک خاطره. یک حس. مثل دژاوو. حسی که میاد و آروم آروم مسخت میکنه. یک حس گند لعنتی.
***
یک آهنگ محسن نامجو.
یک آهنگ اندی.
تظاهرات انتخابات ۸۸.
بارون.
گل نرگس.
یک خیابون خاص تو تهران.
یک کنج که با ماشین ایستاده باشی.
یک حرف.
یک بو.
مغازه بنتون.
یا از همه بدتر، یکی که از پشت میبینی و نمیدونی که اونه یا نه. و تخم هم نمیکنی که بفهمی. میترسی ازش. از خودت. از هزار بندی که هنوز هم که هنوزه رو دستاته.
***
چند وقتیه تنهام. راستش همیشه تنهام. تنهای تنهای تنها.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر